هربار غروب نزدیک میشد چین چهرهها باز میشد و ملک که از جثه قوی و خصلت عیاری غار برخوردار بود سنگ را که او “عزت غار” نامیده بود دور میکرد و نعره کنان همگی را به شب خوش آمد میگفت.
همه برای “تعظیم شب” سروصدا میانداخت تا همه مجبور به اطاعت قانون شود، قانون سخت نبود و هر ختم شب توسط “غارباشی” بلند خوانده میشد:
۱_ هیچ کس حق ندارد که در شب آرام باشد.
۲_ هیچ کس حق ندارد در غیر شب بیدار باشد.
شب زیبا بود، غرق در شور و سرود، هیچ کسی سر به گریبان نمیبرد همه قدم میزد مهم نبود که دایروی حرکت میکند یا مستقیم حتا میتوانستند حرکت پا را جابجا انجام دهند.
در میان این جماعت احمقهای هم پیدا میشد که در جریان شب به ماه خیره میشد یا ستارهی را دنبال میکرد ولی در هر صورت حرکت جز قانون بود.
گاهی اختلاف پیدا می شد سر عنوان: “مسافر شب” یا “ساکن شب” ولی زود حل میشد با دخالت غارباشی و یا اگر قضیه کلان میشد خود ملک غار مداخله میکرد.
شب سراسر زیبا بود و همگونی، کسی در رنگ و جزییات فرق نداشت: همه سیاهی بود. فقط از بزرگ بودن و کوچک بودن سیاهی میشد فهمید که پیشرویت کیست. شناخت لازم نبود که همسخن باشد و گفتگوی شود، در شب همه هم سخن همدیگر اند: سروصدا!
هر چه شب تاریکتر میشد رمق بیشتر بود برای حرکت و صدا…..
ولی شب که رو به زوال میرفت مسافران دلتنگ میشدند و خود را به غارنزدیک میکرد تا نشود برکسی آفتاب بخورد تا مثل “سیاه متوسط” نشوند:
او شبی از قافله عقب ماند و بر شانه چپش شعاع آفتاب خورد مرد و کسانی هم تهمت زدند که غارباشی او را کشت خب کی چه میداند.
شب که ختم میشد همه میامدند درون غار و هرکسی زودتر به خواب میرفت پابندتر به قانون میبود و مطمئن بودند که غارباشی و ملک پاسدار عزت غار است و شعاع بر غار نمیتابد.
ر.دانش
۱۴آگست۲۲