ام‌شام می‌خواستم به وظیفه بروم و تا زیر پل کوته سنگی پیاده‌روی کردم فارغ از تاریکی راه و شلوغی مسیر غرق در رویایی بودم که برای آینده می‌بافیدم (رویابافی هنگام پیاده روی از زمان نوجوانی عادت‌م شده). به زیر پل کوته سنگی رسیدم و دیدم بیست دقیقه وقت‌تر از زمان معینه است.
به مردم نظاره می‌کردم و محیط پر از صدا که به آسانی قابل تشخیص نیست ولی دقت کنیم درمی‌یابیم:
_ کمپنی نقاش دو نفر
سرای شمالی بیست بیست روپه دهمزنگ شار
……
چند دقیقه اول برایم گوش‌خراش بود ولی گوش سپردن به صداها و تعمق به چهره‌ آفتاب‌سوخته میان سال‌ها، کودک‌‌ با لباس کهنه، کهن‌‌سال‌ قامت خمیده…. که همه فریاد می‌زنند برای رفتن مردم به مسیرهای مختلف و نقاط شهر کابل، چندین فریاد برای هر فرد که به موتر سوار شود و حتا فریادهای بی‌شنونده، فریاد باتمام وجود برای محبت به نقاش و سرای شمالی نیست و این فریاد از روی مستی و شادکامی نیز نیست و اصلا برای شان مهم هم نیست که عابر به کجا می‌رود.
این فریاد، فریاد نان است، همه آن صدا ها چه سرای شمالی باشد یا نقاش و شار فقط و فقط یک صدا است: نان!
صدها صداگر نان که روایت‌گر صدها داستان مختلف زندگی است و پشت هر صدای کودک که “دونفر سرای شمالی” می‌گوید ده‌ها درد نهفته است که از یتیمی شروع تا به سرطان مادر و معلولیت برادر بزرگ‌تر و….
برای لحظه‌یی دایره زندگی کودک ده یازده ساله که از پیش‌رویم فریاد نقاش را می‌کشید مرور کردم:
پنج صبح از خواب بلند شو، بیا به سرک و تا شام فریاد بزن، پاس شب به خانه برگرد و به خانواده گرسنه که چشم به راه تو است نان خشک ببر و در اوج خستگی و ماندگی زود بخواب تا فردا زودتر بیدار شوی؛ درود بر همتت کودک و هزار افسوس….!
در آخر مرور زندگی این کودک کار که لباس کهنه و پاره، چهره آفتاب سوخته و چشمان زیبا داشت ذهن مرا برد به تصوری که اگر کوته سنگی در رفاه می‌بود/باشد، ایستگاه میتروی است که این کودکان زیبا با لباس های قشنگ و لبان متبسم با کتاب و قلم سوار میترو می شوند و بسوی مدرسه‌ می‌روند تا انجنیری شوند برای ترمیم خط قطار و وترنری برای تداوی بزهای پامیر.
ذهنم غرق این تصور پر حسرت بود که دست کوچک از دست گرفت و گفت: کاکا بالا شو، یک نفر دیگر را از راه میگیریم!
گفتم: نمیروم جان کاکا
حرف این کودک که چهره‌ش آفتاب سوخته نبود، لباس منظم و موزه‌های چرمی زیبا داشت، از جلد و تمیزی لباس‌ش به آسانی می‌شد فهمید که مادر و پدر منظم داشته/دارد و در همین اواخر اوضاع زندگی‌شان خراب شده، بجای تصور و حسرت‌هایم بیم را در دلم خلق کرد که چقدر از این کودک‌های باصفای دیگر از مشق و درس به سرک خواهد آمد و از بام تا شام به اسم و بهانه‌های مختلف “نان” را فریاد خواهد زد.

دسته بندی شده در: